۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

کتابخانه،کفش های کتانی

عارم نشسته از خودم، باید فکرهای ام را حواله ی فردا کنم و تمرکزی، جمع و جور؛ماه ها دل ام به پیدا کردن کفش کتانی بود که هی خریدش را عقب انداختم و دست آخر،دیشب در فروشگاه،فروشنده کفش هایی کتانی با آرم درشت نایکی به اندازه یک تخم مرغ دست داد. چه مرگ ام شده بود نمیدانم. خیر سرم افه گذاشتن ام این جوری است که من مارک باز نیستم که من آنتی کاپیتالیست و این جور سوسولی هستم و حالا سرم کلاه رفته! تقصیر خودم بود که حواس ام کامل نبود و روحیه ی خسته ام غالب شد و فکر کردم که "بده به من همین جفت رو دختره ی مزلف صد گوشواره به گوش و آهن به ابرو...." خدا به دور ! دارم پیر میشوم که روی همه عیب می گذارم؟ این روزها حتا بیشتر به چشم ام می اید که مثلن یکی زیادی صورت اش را نقاشی کرده،آن یکی ران اش بدجوری توی ذوق ام میزند،یکی دیگر حریصانه می بوسد مردش را و لابد یکی از همین روزها شروع میکنم جلوی مردم را گرفتن به نصیحت که مراقب ناموس تان باشید یا دختر را چه به قهقهه خرامیدن در خیابان و زمان من دخترها این جور پررو نبودند...اه کسی هم دم دست ام نیست که غر بزنم. چند تا کتاب برداشته ام چیده ام جلوی دست ام که خیال ام راحت باشد که کتابی ورق زده ام و سرم به دنیای سایبر گرم است. بیست و یک ساله که بودم برای خودم بلاگری بودم و دم ودستگاهی راه انداخته بودم و با دوستان بلاگی کیفور بودیم...چند سالی بعدترش از سرم افتاد که اعتقادم به نوشتن را از دست داده بودم و حالا سی ساله ام و یک بعدظهر بی حال در کتابخانه در حالی که به چشم های نافذ پسر روبروی ام که متوجه هیزی ام نیست زل زده ام،دوباره مینویسم...باشد که دست ام به نوشتن راه بیافتد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر